مهربانيت را به دستي ببخش ؛ که مي داني با او خواهي ماند ....
وگرنه حسرتي مي گذاري بر دلي که دوستت دارد ... !!!

گاهی حجم دلتنگیهایم آنقدر زیاد میشود . . .
كه دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود . . . !
دلــــــــتـــنــگـــــــــــم . . . !
دلتنگ كسی كه گردش روزگارش به من كه رسید از حركت ایستاد . . . !
دلتنگ كسی كه دلتنگی هایم را ندید . . .
... دلتنگ خودم . . .
خودی كه مدتهاست گم كرده ام . . . !

آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .
شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد
حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،
چه قدر دوســتت دارد !
و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!

دیوانه نمی گوید دوستت دارم
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می کند از هر دری
می زند زیر بغل
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد...

رفته ای
و من هر روز
به موریانه هایی فکر می کنم
که آهسته و آرام
گوشه های خیالم را می جوند ...
تا بی "خیال" نشده ام
برگرد !

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد. . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند
به او یاد بدهند که بنویسد،بابا!
یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .!

کاری به کار عشق ندارم!!!!!!!!!!!!!!
نه!
كاري به كار عشق ندارم!
من هيچ چيز و هيچ كسي را
ديگر
در اين زمانه دوست ندارم
انگار
اين روزگار چشم ندارد من و تو را
يك روز
خوشحال و بي ملال ببيند
زيرا
هر چيزي و هر كسي را
كه دوستتر بداري
حتي اگر يك نخ سيگار
يا زهرمار باشد
از تو دريغ ميكند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، ديگر
كاري به كار من نداشته باشد
اين شعر تازه را هم
ناگفته ميگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم كه
كاري به كار عشق ندارم!
.
.
.